صدرا صدرا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

صدرا کوچولو

ماجرای نی نی من (5)

خوب ماجرا رو تا ترخیص نی نی جون از بیمارستان و بهبود نسبی زردی تعریف کردم !  و اما ادامه  :   کم کم رفتن همسری به حج جدیت و قطعیت پیدا کرد و حالا باید در تدارک بستن چمدونهای اون میشدیم . خلاصه دلهره نگهداری و مسئولیت یه نوزاد چند روزه و هیجان سفر حج و تنهایی و دوره نقاهت همه و همه افکاری بود که مدام از گوشه ذهن من می گذشت.   تو این میون خریدهای لازم برای سفر همسری انجام شد .   روز 10 بعد از زایمان مامان با مواد معجزه گری کمر و شکم منو بست و شب منو راهی حمام کرد ! برای مهمونی حموم زایمون هم به علت کوچیکی خونه من مامان رستورانی رو رزرو کرد و با دعوت از مهمونها اونجا پذیرایی گرمی انجام شد . همین جا از زحمات ...
4 مهر 1390

ماجرای نی نی من (4)

بعد از یکی دو روز من و مامانم تونستیم تنها باشیم! البته یه مرد کوچولو باهامون بود ! شوشو صبا میرفت اداره و شب میومد. صد*را 6 روزه شده بود ! وقتی شب شوشو از سر کار اومد خونه گفت به نظر صورت بچه نارنجی میاد همون شد که خسته و کوفته راهی بمارستان مفید شدیم برای تست زردی . منم درد بخیه داشتم و یادم رفته بودم که شیاف بذارم برای همین درد امونمو داشت می برید.وقتی جواب آز رو دادن در عین ناباوری گفتن که درجه زردی 22 هست و باید سریع بستری بشه . هیج جا هم پذیرش نمی دادن ! زردی بالای 25 به گفته دکترا به تعویض خون بچه منجر میشد ! دیگه از ته وجود خدا رو صدا زدم و ائمه رو به نوبت واسطه کردم .دست اخر دست به دامن موسی بن جعفر شدم تا تو هئیت ...
27 شهريور 1390

ماجراهای نی نی من (3)

روز سه شنبه 6 مهر من از بیمارستان مرخص شدم و با همه دردی که داشتم ! با ذوق و شوق وارد خونه شدم که خواهر شوهر و شوشو شب قبل مرتب و منظمش کرده بودن . کم بودن شیرم باعث شده بود تا بواسطه شیردوش به ص*درا غذارسانی کنم ! شب بابا رفت و مامانم موند پیشم ! البته عصری خونواده شوشو و یکی از دوستامون اومدن دیدنی .اما واقعا اگر خودم دور و برم زائو داشته باشم هیچ وقت دو سه روز اول مزاحم ارامشش نمیشم ! محبت و نگرانیمو با تماس تلفنی بهش نشون میدم ! چون ادم بعد از نه ماه خستگی ، استرس و دلهره بعد از اون درد زایمان و ورود به یه مرحله تازه از زندگی احتیاج داره به اینکه کمی با خودش خلوت کنه . نیاز به مادرم رو کاملا حس می کردم ! شاید کوچیک بودن محیط خو...
27 شهريور 1390

ماجراهای به دنیا آمدن نی نی ما(2)

دوشنبه صبح درحال انجام کارهای اداره بودم که یهو یه تغییراتی رو حس کردم ! وقتی چک کردم دیدم بعلهههه ! کیسه آب ظاهرا سوراخ شده و لحظات انتظار رو به پایان رسیده . به دکترم زنگ زدم گفت که سریع خودتو برسون بیمارستان و با من در تماس باش مدام . خلاصه همسری و خواهرم رو خبر کردم و رونه بیمارستان شدیم از توی راه هم به خواهر همسری مطلع کردم . وقتی رسیدیم هنسری رفت دنبال کارای تشکیل پرونده و من داشتم از نگرانی می مردم ! بیمارستان هم مدام می گفت ساک بچه رو بدین ! هی می گفتم بابا من از سر کار اومدم و همراهم نیست ! همسری هم با جواد دوستش رفتن و لباسای نی نی گولو رو اوردن ! منو به بخش زایمان راهنمایی کردن و گفتن که آماده شم . تو همون اثنا هم...
14 شهريور 1390

ماجراهای به دنیا آمدن نی نی ما (1)

روز شنبه 3/7/ 89 برای آخرین چکابها رفتم پیش خانوم دکتر ع ز ی ز ی ن ژ ا د . پس از چک کردن ضربان قلب وقتی داشت سونو انجام میداد گفت که رسوب دور بچه رو احاطه کرده و اگر اینطور پیش بره روند اکسیژن رسانی به بچه کم میشه وخطرناک خواهد شد . برای همین دستور انجام سونوی بیوفیزیکال رو داد . دیگه دنیا رو سرم خراب شد و من کهخدای استرس و دلهره هستم دیگه خواب و خوراک نداشتم تا فردا بشه و برم سونو . یکشنبه صبح اولین کاری که کردم پر کردن برگه مرخصی ساعتی تو اداره و رفتن پیش دکتر ش ا ک ر ی بود . وقتی دکتر سونو رو انجام میداد تشخیص دکتر خودمو تائید کرد و گفت باید به روش سزارین زایمان کنی و از این تاریخ تا حدود 10 روز میشه صبر کرد . اما مثکه گوش این نی نی...
14 شهريور 1390

صدرا و آش دندونی !

بالاخره مروارید کوچولوهای صدرا جون من جوونه زد ! دوشنبه 22 فرودین 90 صبح ساعت 8 صدرا جون رو  با تاخیر 15 روزه ای برای تزریق واکنس شش ماهگی به درمانگاه ماهان بردیم . بچه ام در نهایت کنجکاوی و مظلومی به تزریق واکسن تن داد و بعدش اوردمش پیش مامان پری . توی راه هم کلی ناله کرد که دلمو ریش کرد . اون روز رو رفتم سر کار و مدام دلم تو خونه بود و با تماسای مکرر تلفنی از حالش جویا میشدم . فردای اون روز رو مرخصی گرفتم و علاوه بر مراقبت از صدرای واکسن زده لوس شده کمی به مرتب کردن خونه جدید پرداختم وکمدهای لباسمون رو مرتب کردم . بابا علی هم از اون طرف کارای قرارداد خونه قدیم رو انجام داد و شب با شیرینی اونم از نوع بلژیکی راهی خونه شد .از ه...
5 شهريور 1390

صدرا وارد 12 ماهگی میشود !

صدرا ی من امروز شنبه 5 شهریور 90 با دنیای 11 ماهگی خداحافظی و به دنیای 12 ماهگی سلام کرد ! صدرا شمارش معکوس رو برای یه ساله شدن شروع کرده . مامانی صدرا میخواد در آستانه یه سالگی این بزرگ مرد کوچک براش یه پست بنویسه و شرح ماوقع این یه ساله رو به طور خلاصه ثبت کنه تا برای صدرا یادگار بمونه پسرم ایشالا 120 ساله شی و صحیح و سالم زیر سایه الطاف خدا زندگی کنی .    
5 شهريور 1390

تاخیر در گزارش احوالات پسرم !

سلام پسرم شرمنده از وقفه زیادی که در نوشتن احوالات جنابعالی پیش آمد . این دوران فراز و نشیب های خودش رو داشت . استارت انجام خریدهای لازم برای ورود جنابعالی ! و بعد از اون هم سفر 40 روزه به دیار عمه سهیلا . در توضیح بخش اول باید بگم از اونجایی که مامانی کلا ادم عجولیه اردیبهشت و خرداد تقریبا بخش زیادی از خریدهای خورده ریز شما رو انجام دادم . اولش خیلی سخت بود وسواس زیادی داشتم اما در نهایت تونستم خریدهای خوبی برات انجام بدم که تا اینجای کار هر کسی دیده خوشش اومده . ایشالا که شما هم در نهایت صحت و سلامت ازشون استفاده کنی . الان هم تقریبا خریدهای بزرگ مونده - تخت و کمد ، کالسکه و کریر . اگر این چند قلم خرید هم انجام دیگه خیال ما...
4 ارديبهشت 1390

بچه پسر !

سلام می خوام از قشنگترین لحظه هایی بنویسم که با تمام وجود بودنت رو حس می کنم و برای تک تک لحظه هاش خدا رو شاکرم . لحظه هایی که با حرکاتی شبیه نبض و گرفتگی ماهیچه ابراز وجود می کنی و این میشه یکی از شیرین ترین دردهای دنیا . گاهی اوقات که این حرکاتت دیر میشه و به تاخیر می افته انگار دنیا می خواد برام به پایان برسه . اون موقع هست که می فهمم چقدر دوستت دارم و بهت وابسته هستم . **** اینا گفته های مامانم بود و حالا خودم می خوام درباره خودم حرف بزنم ! هفته پیش شنبه ۱۱/۲/۸۹ مامانم یهو به سرش زد تا برای ختم دلتنگی اش برای من بره سونو و منو ببینه ! برای همین روانه یه مرکز سونوگرافی شد و بعد از کمی معطلی وقتی نوبتش شد قلبش شروع کرد ب...
4 ارديبهشت 1390

اهم رویدادهای سال جدید !

سلام ، * سال از همه سال نو رو از اعماق دل مامانی به همه تبریک میگم . ایشالا سال بعد مشغول به هم زدن سفره هفت سین مامانی و بابایی هستم و دارم تو دست و پاشون جولون میدم !!! ببخشید که انقدر دیر به دیر ابراز وجود میکنم ! آخه همزمان با آغاز سال جدید بجر من خونواده یه مهمون عزیز دیگه هم داشتن . بعلههههه ! عمه سهیلا ! که به قول مامانی فوفول خارجه مامی سوری هست ! * عمه سهیلا یا به عبارتی عمه خانم ! برای یه سفر ۴ هفته و ۴ روزه به ایران اومد . عمه سهیلا در بدو ورودش برای نشون دادن میزان خوشحالی و علاقه اش نسبت به ورود اینجانب یه دست لباس سر همی زرذ رنگ که بابایی رو یاد جوجه های زرد می ندازه برای من اورد و به همه نشون داد . ...
4 ارديبهشت 1390