صدرا صدرا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

صدرا کوچولو

ماجرای نی نی من (5)

1390/7/4 12:40
نویسنده : مامان صدرا
371 بازدید
اشتراک گذاری

خوب ماجرا رو تا ترخیص نی نی جون از بیمارستان و بهبود نسبی زردی تعریف کردم !  و اما ادامه  :

 

کم کم رفتن همسری به حج جدیت و قطعیت پیدا کرد و حالا باید در تدارک بستن چمدونهای اون میشدیم . خلاصه دلهره نگهداری و مسئولیت یه نوزاد چند روزه و هیجان سفر حج و تنهایی و دوره نقاهت همه و همه افکاری بود که مدام از گوشه ذهن من می گذشت.

 

تو این میون خریدهای لازم برای سفر همسری انجام شد .

 

روز 10 بعد از زایمان مامان با مواد معجزه گری کمر و شکم منو بست و شب منو راهی حمام کرد ! برای مهمونی حموم زایمون هم به علت کوچیکی خونه من مامان رستورانی رو رزرو کرد و با دعوت از مهمونها اونجا پذیرایی گرمی انجام شد . همین جا از زحمات مادرم کمال تشکر و قدردانی رو می کنم !!!

همون روز مهمونی هم ناچار برای عیادت شوهر خاله همسری که بر اثر یه اتفاق ساده اسیر تخت بیمارستان شده بود راهی اونجا شدیم تا هم عیادت کرده باشیم هم خداحافظی زیارت .

 

همسری روز 25 مهر در حالی که نی نی گولوی ما تازه 20 روزه شده بود عازم حج شد. و از اون روز دوره با هم بودن من و مامانم و صد*را شروع شد !

باباجون موقع خداحافظی از نی نی اشک تو چشماش حلقه زده بود !

بعد از بدرقه همسری و رسیدنم به خونه انگار بغض همه وجودمو گرفته بود ، انگار شهر خالی از سکنه بود ، انگار قرار بود همه تنهایی ها به من هجوم بیاره ، اما تو این میون بودن مامانم و نی نی گولو بهم دلگرمی و امید میداد .مادرم که همیشه زنی مقاوم و صبور بوده و کوله باری از تجربیات تلخ و شیرین زندگی رو به همراه خودش یدک می کشید .

خیلی زود با شروع به مرتب کردن خونه و اماده کردن ناهار خودمو از اون حال و هوا در اوردم .

خلاصه 40 روز نبود همسری به من 40 روز خاطره ساز رو با مامانم بهم هدیه داد . بالاخره نبود اون و بودن مامانم برام همه چیز بود .

شبها که ناچار به خاطر بی خوابی های این کوچمولو بیدار میشدیم تا دم دمای صبح به تعریف و گفتمان سپری میشد ، وقتی خورشید می خواست طلوع کنه تازه ما چشم رو هم می ذاشتیم و باز با صدای اوئه اوئه باید از جامون می پریدیم.

اون دوران خیلی نگران خفگی بچه تو خواب بودم و بس که اینور اونور مطالب جورواجور می خوندم نگرانی و استرسم بیشتر می شد . خلاصه دورانی بود برای خودش وصف ناشدنی !

تمام روزا هم با همسری بواسطه اینتر*نت ، اوو ، گو*گل تاک در ارتباط بودیم ! اون گزارشات اونجا رو شرح میداد و من شرح ماوقع اینجا رو !و این میون تصاویر پسری خودنمایی می کرد و کلی دل باباشو می برد .

خونواده همسری تو این مدت واقعا سنگ تموم گذاشتن !!! یعنی منتظر بودن من تازه زایمان کرده براشون خوان گسترده بندازم و آش پشت پای تنها پسر به قول مامانش که در جوونی حاجی شده بود رو من  تدارک ببینم ، خودشون هم کسالت بابای همسری رو بهونه کرده بودن و وانمود میکردن خیلی سر شلوغ هستن !

خواهرم بانی پخت آش پشت پا شد و دوستم هم عصری هم برای دیدن نی نی گولو هم برای صرف آش به منزل ما آمد .

فردای اون روز هم یادم نیست خواهر شوهر کوچیکه به چه هوایی اومد خونه ما و من براشون از آش کنار گذاشته فرستادم !

اون ایام قحطی پمپرز اومده بود و من باید دور شهر می چرخیدم برای یافتن پمپرز و تو این میون خونواده همسری کاملا خودشونو کنار کشیده بودن ، فقط خبر می رسید که با هر بار تماسشون با همسری علاوه بر دستور و فرامین برای خریدهای سفارشی شون ، ابراز دلتنگی به نوه هم اعلام میشه !

این نی نی گولو هم سوسول فقط باید پمپرز خارجی براش استفاده میشد ، یعنی می خواستم لااقل تا سه ماهه اول برای جلوگیری از حساسیت های احتمالی پوستی از نوع مرغوب پمپرز استفاده کنم !

من راستش اصلا احساس راحتی تو خونه اینا نمی کنم به خصوص اگر همسری هم نباشه !

خونواده همسری چون یه آلرژی به بودن مامان من تو خونمون پیدا کرده بودن ، هی می گفتن بیا خونه ما یه استراحتی به مامان بده ! فکر می کردن من ...م و نمی فهمم !

همه اینا در حالی بود که مامانم می خواست با رفتن همسری منو ببره خونه خودش ، اما با اصرار من که تو خونه خودم با شرایط بچه داری راحت ترم بنا شد اون بنده خدا خونه زندگیشو ول کنه و پیش من بمونه .

صد*را هم تو این روزا بزرگ و بزرگتر میشد ، هر روز کارای جدید و حالتهای تازه ای رو ازش می دیدیم !

همون روزای اول هم با همت مامانم رستورانی رو برای ولیمه حاجی رزرو کردیم  که کلی سر اون هم حرص خوردیم ! کار رو ما کردیم و هزینه رو قرار بود ما بپردازیم اما دستور بده ها زیاد بودن ،از نوشتن لیست مهمونا برامون تا لیست غذاهای سفارشی !

منم گفتم هر کی میخواد دستور بده هفته بعد از مهمونی که من تدارک دیدم هتل هیل*تون رو رزرو کنه ! تا برای حاجی جوونشون ولیمه بدن !

این وروجک هم انگار ناراحتی های مامانشو متوجه میشد ! تو تمام این ایام همراه خوبی بود !

اوایل ابان ماه بود که خبر رسید شوهر خاله همسری حال خوبی نداره و همه التماس دعا داشتن ! همسری هم می گفت اونجا براش نماز خوندم و از خدا شفاش رو خواستم.

خلاصه عمر ابراهیم اقا به دنیا نبود و به رحمت خدا رفت . با اینکه سه ، چهار بار بیشتر ندیده بودمش اما مرد دوستداشتنی به نظرم می اومد و من یه جورایی یاد پدر بزرگ خدابیامرزم مینداخت !

دیگه برای مراسم مجبور بودن که بیان دنبال من و منو هم با خودشون ببرن ! دلشون هم می خواست من همه جا نی نی رو دنبال خودم راه بندازم تا اینا پزشو بدن !!! نه که خیلی تو دوران باردار و زایمان خودکشی کرده بودن برای این نوه حالا باید مدام تو چشمشون می بود !

همزمان با شوهر خاله همسری عموی مامان هم که مدتی تو بستری بیماری بود ، فوت شد . تشیع و تدفین این دو نفر درست تو یه روز بود .و من مجبور بودم به همین خاطر برم خونه مادر شوشو ! انگار از اول تا اخر روی میخ بودم !

فرداش خواهرمو فراخوندم تا منو نجات بده ! و رفتیم دوباره خونه خودمون!

خسرو خان ، شوهر عمه سهیلا ی صد*را برای مراسم ختم پدر بعد از حدود 12 سال به ایران سفر کرد . بابا می خواست به جبران پذیرایی 40 روزه ایشون از من برای صرف شام دعوت کنه که فرصت یه هفته ای اجازه انجام این کار رو نداد .

یه شب هم مادرشوهر یه مهمونی برای عمو خسرو تدارک دید که من و مامانم هم شرکت کردیم و باز انگار روی میخ نشستیم !!!

صد*را هم محور مهمونی بود و از این بغل به اون بغل می رفت و دلبری می کرد بچه ام !

خلاصه اینکه تموم این روزا و شبا علاوه بر حرص و جوشای توصیف شده از اون طرف سرشار از خاطره بودن و مامانم با هم شد ! با هم صد*را رو برای تزریق واکسن دو ماهگی بردیم ! با هم شب زنده داری می کردیم ! با هم می خندیدیم ! با هم به گذشته های زندگی سفر می کردیم !

از خدا می خواستم که سالهای زیادی سایه مادرم بالای سرم باشه . خودش قوت قلب خوبی بود برام .

بعضی روزها هم خواهرم و بابام میامدن سرکشی تا من کم و کسری تو خرید و مایحتاج خونه نداشته باشم ! که واقعا دست اونا هم درد نکنه .

جواب خواهر شوهر دومی تو گلایه من این بود که وقتی ما می اومدیم می دیدیم میزت رنگینه می گفتیم خوب دست باباش درد نکنه ایشون همه چی رو تهیه می کنه !

انگار بودن بابای من دلیلی برای رفع مسئولیت اونا در غیاب پسرشون بود ! ( اصلا اسم حج که دیگه میاد از بس تو اون دوران حرص خوردم از دست اینا بدن درد می گیرم )

بماند که دوتا خواهر شوهرا سفر شمال رفتن و دریغ از اینکه بگن تو چیزی نمی خوای از اونجا ؟! من خیلی اتفاقی فهمیدم ! بعد دم میزدن از اینکه چرا به ما سر نمیزنی و غریبه گی می کنی ؟ !!!

سوغاتیشون از سفر شمال و البته عیدی من و صد*را تو شب عید قربون و تو تمام مدتی که همسی نبود ، 6-7 تا سیب قرمز و زردی بود که از درخت باغ دوستشون چیده بودن !!!

روزا با همه خوب و بدش گذشت ، روزای اومدن همسری نزدیک و نزدیک تر میشد . همسری تو سفر تمام فکر و ذکرش بعد از انجام اعمال حج خرید برای نی نی گولو بود !

من و خونواده و عمو جواد دوست همسری در تدارک اومدن حاجی بودیم !و باز خونواده حاجی انگار نه انگار !

فقط دستور وزن گوسفند و دفعات طبخش از اینور و اونر میرسید !

صد*را دیگه کاملا بزرگ شده بود و با اینکه همسری مدام از طریق نت دیده بودش و در جریان بزرگ شدنش قرار داشت باز من یه جور هیجان داشتم برای اینکه بعد از 40 روز پدر و پسر همدیگرو می بینن !!!فکر می کردم که فتح خیبر کردم تو این دوران !

روز موعود رسید ،صبح خبر دادن که پدر همسری به علت تبی که داشته راهی بیمارستان شده و مادر شوهر وانمود کرد که از شدت نگرانی گیج شده و اصلا فکرش برای کارای اومدن تنها پسر حاجی اش کار نمی کنه !!!

 منو بابا و یکی از دوستای همسری راهی فرود*گاه شدیم ! لحظه دیدار نزدیک شد و پدر و پسر همدیگرو در آغوش کشیدن !!!!هههه

مراسم قربانی کردن گوسفند هم توسط بابای من انجام شد ، پدرم برای داماد حاجی اش گوسفند کشت !

تا غروب هم دوتا خونواده ها بودن و دورهم بودیم ، بعد همگی رفتن تا همسری بتونه استراحت کنه ! این پسملی خودشو شل و ول انداخته بود بغل باباش و دوتاشون یکی دوساعت خوابیدن !

و من بیچاره در حال جمع آوری گوشت قربانی ! و بعد از خواب همسری و خوردن قدری غذا داستان به جاهای خوبش رسید ! باز کردن چمدونا !!!

کل خونه کن فیکون شد ! خیلی ها دوست داشتن تو اون لحظات روحانی حضور داشته باشن اما خوب شرایط پیش اومده این سعادت رو ازشون گرفت !

فردای اون روز برای حضور تو مراسم چهلم شوهر خاله همسری و عیادت پدر همسری زدیم بیرون !

من مدام نگران سرماخوردگی صد*را و آلوده شدنش تو محیط های عمومی بودم . من خیلی وسواسی هستم و درباره این نی نی گولو وسواسم دو چندان شده بود .

همه هم منو مورد مواخذه قرار میدادن که بچه تون رو اینقدر از روز اینتر*نت بزرگ نکنین !!! اما من معتقد بودم که علم روز از سنت بهتر جواب میده !!!

تا اینجا حکایت ما و نی نی به اواسط ماه آذر رسید ! هنوز حرفای زیادی مونده !!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)