ماجرای نی نی من (4)
بعد از یکی دو روز من و مامانم تونستیم تنها باشیم! البته یه مرد کوچولو باهامون بود ! شوشو صبا میرفت اداره و شب میومد.
صد*را 6 روزه شده بود ! وقتی شب شوشو از سر کار اومد خونه گفت به نظر صورت بچه نارنجی میاد همون شد که خسته و کوفته راهی بمارستان مفید شدیم برای تست زردی .
منم درد بخیه داشتم و یادم رفته بودم که شیاف بذارم برای همین درد امونمو داشت می برید.وقتی جواب آز رو دادن در عین ناباوری گفتن که درجه زردی 22 هست و باید سریع بستری بشه .
هیج جا هم پذیرش نمی دادن ! زردی بالای 25 به گفته دکترا به تعویض خون بچه منجر میشد !
دیگه از ته وجود خدا رو صدا زدم و ائمه رو به نوبت واسطه کردم .دست اخر دست به دامن موسی بن جعفر شدم تا تو هئیت هر ساله ای که بابام شرکت می کنه و محلی هست گوسفندی قربونی کنم .
یهو گفتن بیمار*ستان ام ام * ح س ی ن پذیرش داده و یه تخت خالی داده ، خیلی سریع روونه خودنه شدم و بار بیمارستان رو با کمک مامانم بستم . مامانم اشک تو چشماش حلقه زده بود و نگران بود .
رفتیم بیمارستان و کوچولوی نازمو زیر نور دستگاه گذاشتن ، همون موقع خانوم پرستار دستور شیرخشک رو برای نی نی تجویز کرد ، چون گرسنگی و کم بودن شیر من یکی از عوامل بالا رفتن زردی بود .
خلاصه دنیا پیش چشمم تیره و تار شد ، درد خودم از یه طرف - ناراحتی برای بچه ، ترس از محیط بیمارستان اون تو ساعات نصفه شب ، دلهره ای که شوشو میداد که نکنه یکی بیاد بچه رو ببره !
حدود ساعت 1 نیمه ش بود که شوشو روونه خونه شد و منم رو صندلی کنار دستگاه مخصوص .
مامانم فردای اون روز رفته بود خونه خودشون .
من که انگار محبوس در بیمارستان بودم و اشک امونمو بریده بود مدام راه می رفم و عا می خوندم که کار بچه ام به تعویض خون نرسه .می گفتن هر چی دفع ادرار داشته باشه بهتره .
صبح اول وقت بابام که حالا دیگه ص د ر ا همه دنیاش شده بود اومد بیمارستان و خیلی زود رفت براش شیرخشک رو که دکتر تجویز کرده بود تهیه کرد .
بعد از ظهر هم خونواده همسری برای من سوپ پخته بودن و اومدن عیادت .
من هنوز درد داشتم اما با دیدن صحنه های ناجور و مختلف تو بیمارستان از شدت دردم کاسته میشد .
یکی بچه 7 ماه به دنیا اومده رو اورده بود تو دستگاه و حالا دو ماه گذشته بود و هنوز باید می موند ، یکی بچه 600 گرم دنیا اومده رو اورده بود ....
همونجا از خدا خواستم به همه نی نی ها سلامتی بده به نی نی من هم بده !
مدام از دکتر میخواستم دستور ترخیص رو بده و اونم می گفت هنوز زردی بالاست و تازه به 10 رسیده .
یکی از شبا اومدم تو اتاق استراحت مادرا تا یه کم دراز بکشم و بچه امو به یکی از مادرا سپردم ! گاهی با هم شیفت میذاشتیم تا خودمون هم که به نوعی هنوز بیمار بودیم و باید دوره نقاهت رو می گذروندیم استراحت کنیم ! یهو دیدم یکی از مادرا اومد صدام زد که بیا بیا بچه ات چسبیده به در دستگاه !
قلبم داشت از جا کنده میشد می ترسیدم دست به درش بزنم بیفته رو سنگای اتاق و ...
از پرستار بخش کمک خواستم و اون به دادم رسید . تو اون دو روز تقریبا برای انجام کارهای ص د را مستقل شدم و تونستم از پس همه چیش بر بیام
یه جورایی مثه دوران سربازی بود برام !
بعد از دو روز پسر خوشملم ! از بیمارستان مرخص شد ! از همونجا به مامانم زنگیدم تا بیاد خونمون .
طبق روال همیشگی عمه دومی ص د ر ا باز داستانی رو برای جنجال سازی ساخته و پرداخته کرد ! به شوشو گلایه شد که چرا وقتی من بهش گفتم بیام کمک ! گفته مامانم هست !
انقدر حتی پیش خودش فکر نکرده بود که من نمی تونم به اون بگم برام شیاف بذاره یا هزار تا کار دیگه !!!
اونم تازه ادمی که درست و حسابی کارای خودشو نمی تونه انجام بده .