صدرا صدرا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

صدرا کوچولو

ماجراهای نی نی من (14)

این پست رو در حالی می نویسم که پسری من 16 ماه و سه هفتگی رو داره می گذرونه . تو ماه گذشته تولد خاله کتی رو داشتیم که به لطف مامان پری یه پیتزای توپ و خوشمزه زدیم تو رگ و اقا موشه ما پنیرای پیتزا و سیب زمینی هاش نصیبش شد !!! اواخر ماه پیش هم بطور رسمی پسرمو بردیم ارایشگاه ! پسرم مثه اقاها نشست تااخرش و کلی تغییر قیافه داد ! انقدر ناز و خوشمل شده بود که دلم می خواست همون جا گازش بزنم !!! بعد از ارایشگاه رفتیم خ س ن ا یی و به انتخاب خودش براش یه جفت کتونی مشکی نقره ای خریدیم و کلی رژه رفت تو مغازه کفش فروشی ! بعد هم رفتیم خونه مامان بزرگ که قرار بود خاله شکو ه اینا و خونواده اش بیان اونجا ! کلی پسرم دلبری کرد از جمع ! اومدن مامان...
25 بهمن 1390

ماجراهای نی نی من (13)

و اما پسملی ما 15 ماهگی رو هم به لطف خدا پشت سر گذاشت ، این اقا کوچولو دومین شب یلدای خودشو خونه مامان پری گذروند و کلی عکسای جینگولی انداخت . از همون شب هم شروع به راه رفتن مستقل تو مسافت نسبتا بیشتر از قبل کرد . خلاصه در کتاب اولین های پسملی درج شد که اول دی مصادف با دومین یلدای ایشون نخستین قدمهای مستقل زندگی رو برداشتن . تو این مدت خیلی دلبستگی ام به این دردونه زندگی ام بیشتر شده یه جور حس عمیق خواستن و دوست داشتن هست . مامان پری که همه فکر و ذکرش اینه تا این نوه یکی یه دونه زبون باز کنه تا بتونه چیزای بیشتری یادش بده . خاله کتی هم که همه دنیاش این مرد کوچولو هست و مدام اصرار داره که مثه یه مرد واقعی تربیت شه ! لب مطلب...
10 دی 1390

ماجراهای نی نی من (12)

خوب اینقدر من نیومدم اینجا سر بزنم که صد را کوچولوی ما 14 ماهگی رو که رد کرده هیچ داره به استانه 15 ماهگی می رسه . این پسملی ما هر چی داره می گذره بیش از گذشته مهربونتر و احساسی تر میشه - این خصلت رو خیلی از عمل ها و عکس العمل هاش میشه فهمید . مامان پری که دیگه تمام وقت در اختیار اقا هستن ، نه تنها مادربزرگ که نقش پرستار و معلم رو هم برای تنها نوه اش ایفا می کنه . صدرا دو روز قبل از عید غدیر تب و لرز و سرماخوردگی شدیدی داشت که خواب رو از چشمان ما ربوده بود . یه بار با خاله اش دکتر بردیمش و کلی دارو و تشکیلات یه بار هم با بابایی رفتیم و گذاشتن شیاف رو برای اولین بار هم من به عنوان مادر و هم صدرا به عنوان نی نی گولوی بیمار تجربه کرد . ...
27 آذر 1390

ماجراهای نی نی من (11)

و اما نی نی من در 13 ماه و سه روزگی : هنوز به شدت چار دست و پا میره و یهو سر از هر جای ممکن و غیر ممکن در میاره بارورئک خوب گاز میده و موقع رفتن رو بلندی اونو بلند میکنه و خودشو رد می کنه ماشین لباسشویی رو مدام خاموش و روشن می کنه حالا کار نداره در حال کاره یا خاموش ! عاشق دست کردن تو در یخچاله با هر اهنگی میرقصه دس دسی می کنه و سر سری همچنان موقع اذان سکوت می کنه و گوش میده به دقت بابا به به ماما دد رو میگه با تکون دادن دست مثلا مثه ادم بزرگا صحبت می کنه صبا موقعی که میریم خونه مامان پری با من تانگو میرقصه با اهنگ اسانسور هم سر سری می کنه و میرقصه سرلاک گندم خرما و میوه رو به شدت دوست داره بیسکوئی...
8 آبان 1390

ماجراهای نی نی من (10)

و اما رسیدیم به مبحث شیرین تولدددددددددد تولد گل پسری ما 5 مهر بود اما چون وسط هفته بود و منم شاغل نمی تونستیم همون شب براش برنامه ای داشته باشیم ! هفته بعدش هم تولد نی نی یکی از دوستامون بود که بقول شوشو امسال پیش دستی کرده بود و برای اولین بار تو مدت اشنایی مون میخواست برای نی نی اش تولد بگیره . خلاصه من از قبل یه لیستی از مهمونای احتمالی و غذاهای مورد نظر برای تهیه نوشته بودم . اول میخواستم یه تولد دوستانه و فامیلی بگیرم اما با مشورت با همسری به این نتیجه رسیدیم که باید تولد رو یا دوستانه بگیریم یا فامیلی !!! در نتیج مهمونی دوستانه شد ! من از دو سه ماه قبل در تدارک خرید لوازم تزیئنی برای تولد بودم و از هر جا هر چی میدیدم می خرید...
8 آبان 1390

ماجرای نی نی من(9)

و اما خونه جدید ........ این اولین اسباب کشی من بود و اولین مستاجر نشینی زندگی ام ! که البته همه رو به خاطر گل پسری به جون و دل خریدم . جا افتاده تو خونه جدید و چیدن خونه و خریدهای لوازم لازم از جمله کارهایی بود که حدود یه ماه ما رو به خودش مشغول کرد و باعث شد زمانایی که برای خرید و تهیه لوازم بیرون از خونه بودیم رو دور از نی نی سپری کنیم و نی نی همچنان مهمون خونه مادربزرگ باشه !!! حساسیتهای اطرافیان به این جابجایی زیاد بود به چند علت ، یکی اینکه من خیلی خیلی به مامانم نزدیک شده بودم ، دیگه اینکه اومدن گل پسری و نقطه توجه بودن مزید بر علت شده بود و دیگری اینکه خونواده همسری تازه پدرشونو از دست داده بودن و به قولی به مصاحبت بیشتر اعلام ...
2 آبان 1390

میون بر !

یه میون بر کوچیک بین نوشته هام بزنم ! نی نی گولوی من الان در حالی که چند روزی به 13 ماهگی داره می تونه به سرعت باد چاردست و پا بره . یه کمی مستقل بایسته ، خیلی حرفه ای با هر آهنگی برقصه ، همچنان به صوت قرآن و اذان توجه خاص می کنه . اسم بابا و مامانش رو به خوبی صدا می کنه ( البته اوای اسم ها رو بیشتر صدا می کنه ) . دست دسی و سر سری می کنه موقع سلام کردن دست میده ! بای بای می کنه ! خودشو با جمع کردن بینی و چشمش موش می کنه !  
1 آبان 1390

ماجرای نی نی من(8)

زمستون 89 رو با هر سختی بود تو خونه کوچیک دوست داشتنی مون گذروندیم . برای حموم کردن صدرا پروسه ای رو باید طی می کردیم که مبادا سرمابخوره ! سشوار و بخار اب و پتو و کیسه گرم و ..... یکی از چیزایی که از مسافرتمون اورده بودیم و فقط و فقط هم به نیت صدرا بود این کیسه های شنی بود که باید با استفاده از مایکروفر برای گرم کردنش بکار می بردیم . تو همه دوران پائیز و زمستون کلی به دادمون رسید .حتی اون ایام که شوشو هم حج بود من و مامان شیفتی برای گرم کردن اون تا صبح بیدار میشدیم ! از اون کوچیکی صد را نه تو سرما می تونست بخوابه نه تو محیط خیلی گرم . یکی از بعدازظهرهای جمعه در حالی که شوشو داشت مبلهای خونه رو دونه دونه باز می کرد و من به بسته بندی و...
27 مهر 1390

ماجرای نی نی من(7)

خوب تا اونجا گفتم که با شوشوی تازه حاجی شده رفتیم بیمارستان عیادت پدرشوهر . بنده خدا خیلی اوضاع روبراهی نداشت و تا خالی شدن تخت بخش باید تو بخش اورژانس می موند . مراسم چهلم شوهر خاله شوشو هم به خوبی برگزار شد ، البته ما طبق روالسنت حسنه خونواده شوشو به اخر مجالس میرسیم همیشه . دوباره دوره تنهایی روزانه من و نی نی شروع شد ، شوشو بعد از ظهر ها خسته و کوفته از سر کار می اومد . ماه محرم و روزهای عاشورا - تاسوعا فرا رسید و من بر اساس اونچه که سر زردی گل پسری نذر کرده بودم باید گوسفندی رو ذبح می کردم اما از اونجایی که سالهاست بابام شب عاشورا گوسفندی رو به نیت سلامت خانواده قربونی می کنه بر ان شدم تا نذرم رو برای چند سال سرشکن کنم و...
24 مهر 1390

ماجراهای نی نی من (6)

تو پست قبلی یادم رفت یه موضوعی رو بگم که حالا می بینم بهتر شد یه پست جدا بهش اختصاص بدم !!! بابام از همون ماه اول تولد صد*را براش هر ماه روز به دنیا اومدنش یه کیک می گرفت و این بهونه ای می شد برای دور هم بودن و ابراز محبت پدربزرگ به نوه اش ! تنها ماهی که کیک نخریدیم و نقدا هدیه رو دریافت کردیم ماهی که مامانم به خاطر یه عارضه کوچیک بیمارستان بستری بود و ما اصلا دل و دماغ هیچ کاری نداشتیم !!! حالا پدربزرگ صد*را 11 کیک رو گرفته و ما باید دوازدهمین رو خلاصه تقبل کنیم ! ایشالا سایه این پدربزرگ بالای سر صد*را باشه سالهای سال !  
5 مهر 1390