بچه پسر !
می خوام از قشنگترین لحظه هایی بنویسم که با تمام وجود بودنت رو حس می کنم و برای تک تک لحظه هاش خدا رو شاکرم .
لحظه هایی که با حرکاتی شبیه نبض و گرفتگی ماهیچه ابراز وجود می کنی و این میشه یکی از شیرین ترین دردهای دنیا .
گاهی اوقات که این حرکاتت دیر میشه و به تاخیر می افته انگار دنیا می خواد برام به پایان برسه . اون موقع هست که می فهمم چقدر دوستت دارم و بهت وابسته هستم .
**** اینا گفته های مامانم بود و حالا خودم می خوام درباره خودم حرف بزنم !
هفته پیش شنبه ۱۱/۲/۸۹ مامانم یهو به سرش زد تا برای ختم دلتنگی اش برای من بره سونو و منو ببینه !
برای همین روانه یه مرکز سونوگرافی شد و بعد از کمی معطلی وقتی نوبتش شد قلبش شروع کرد به گروپ گروپ کردن ! نمی دونم چرا این مامانی من هربار قبل از دیدن من به این حالت می افته !
وقتی اقای دکتر منو نشون مامانی داد و شروع کرد به تشریح اجزای بدنم یهو دستامو رو چشام گذاشتم و با این حرمتدل مامانی رو بردم .
اقای دکتر هم با جرث قاطع خبر از " پسر " بودن اینجانب داد و جواب کنجکاوی های مامان این بود که خانم چونه نزن ! بچه شما پسره !
مامانی طبق معمول زودی خبر رو به بابایی مخابره کرد و بعد از اون هم خاله جون و مامان پری و عمه هام از مرد بودن من کسب اطلاع کردن .
بابایی که انگار دچار کمی شوک شده بود اون شب نتونست واکنش مشخصی نشون بده اما از فردا بود که من " بچه پسر " و " بچه امو " و " پسرم " خطاب می کرد و صبح ها هم برام اواز می خوند .
مامانی هم هی تو دل بابایی رو خالی می کرد که این پسره شریکت همه وسائلت میشه !!!نمی دونه دیگه بابایی انقدر منو دوست داره که تا من لب تر کنم همه چی رو برام اماده می کنه .
از وقتی " مرد " بودنم برای مامانی و بابایی محرز شده ، شروع کردن به رایزنی با همدیگه برای انتخاب اسم .
تا حالا اسم " آرش " برام انتخاب شده و مامانم وقتی می خواد باهام حرف بزنه منو به این اسم صدا می کنه .
بقیه داستانمو بعدا براتون تعریف می کنم !!!
این مطلب در تاریخ ۲۰ اردیبهشت یادداشت شده !