صدرا صدرا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

صدرا کوچولو

ماجرای نی نی من(7)

1390/7/24 15:55
نویسنده : مامان صدرا
258 بازدید
اشتراک گذاری

خوب تا اونجا گفتم که با شوشوی تازه حاجی شده رفتیم بیمارستان عیادت پدرشوهر . بنده خدا خیلی اوضاع روبراهی نداشت و تا خالی شدن تخت بخش باید تو بخش اورژانس می موند .

مراسم چهلم شوهر خاله شوشو هم به خوبی برگزار شد ، البته ما طبق روالسنت حسنه خونواده شوشو به اخر مجالس میرسیم همیشه .

دوباره دوره تنهایی روزانه من و نی نی شروع شد ، شوشو بعد از ظهر ها خسته و کوفته از سر کار می اومد .

ماه محرم و روزهای عاشورا - تاسوعا فرا رسید و من بر اساس اونچه که سر زردی گل پسری نذر کرده بودم باید گوسفندی رو ذبح می کردم اما از اونجایی که سالهاست بابام شب عاشورا گوسفندی رو به نیت سلامت خانواده قربونی می کنه بر ان شدم تا نذرم رو برای چند سال سرشکن کنم و با بابام شریک شم !

موضوع بیماری پدرشوشو هم مزید بر علت شده بود تا همه یه جورایی بی حال و حوصله باشن . بعد از دو سه هفته ای که بستری شدنشون و انجام آزمایشهای مختلف گذشت تصمیم بر آن شد تا خواهر همسری که در فرنگ بسر میبره طی یه سفر کوتاه برای عیادت به ایران بیاد .

خلاصه تو اون هاگیر واگیر بچه داری ما و دلهره های هر روزه خواهرشوشو هم برای یه هفته اومد و البته یکی از روزها برای ناهار من دعوت کردم و اومدن از راه بیمارستان خونه ما .

حالا بماند که تو اون وضع و اوضاع چه گلایه هایی نشد که چرا این پخته شد و ال پخته نشد !!!

من تو شرایطی که نی نی گولو هر یه ربع یه بار بیدار میشد از خواب و کلی ناز و نوازش میخواست چیزی جز خورشتی که تو زودپز بشه اماده کرد از دست من بر نمی اومد .

منم از اونچه که اونجا خودم از نزدیک دیده بودم این بود که خورشت های سبزی دار به لحاظ نبود سبزی هایی به طعم و مزه اینجا براشون جالب تره ، به خاطر همین خورشت کرفس درست کردم ! سوپ و مخلفات هم جای خود !!!

خلاصه بعدها شنیدیم که گلایه هایی اندر باب تحقیر خورشت کرفس ایراد شده !!! حالا اگر خودشون جلوی داماد از فرنگ اومده خورشت کرفس بذارن اسمش میشه توجه به غذاهای مورد علاقه اونا و اما این کار از جانب عروس یعنی بی احترامی !!!

بگذریم ! دوره بودن خواهرشوشو هم اینجا با شب یلدا سپری شد و همگی دورهم جمع بودیم و فقط جای پدر همسری واقعا خالی بود ! روزهای بدی بود، گرچه من خاطره زیادی از ایشون نداشتم اما به هر حال به عنوان یه انسان از وضعیتی که داشتن ناراحت بودم و دلم می خواست ایشون رو سر حال ببینیم !

نی نی خوشمزه ما برای شب یلدا لباس هندونه پوشیده بود ! شده بود یه هندونه خوشمزه برای اولین شب چله زندگی اش !!! همه می خواستن این هندونه منوبخورن اما شب یه کم از دل درد بیقراری میکرد و هی اوئه اوئه می کرد !

کم کم به روزهای تولد شوشو میرسیدیم و نی نی گولوی ما داشت مرد و مردتر میشد !

صبح روز تولد شوشو نی نی رو زدم زیر بغلمو با آژانس راهی خرید کیک تولد شدم برای شام هم خونواده همسری رو دعوت کردم که بهونه کسل بودنشون رو کردن و نیومدن برای تولد !!!

منم لباس جینگول پوشیدم و پسملی رو هم تر و تمیز کردیم و چند عکس یادگاری انداختیم !!!

واکسن 4 ماهگی نی نی رو که زدیم بساطی داشتیم تا صبح کلی خودشو لوس میکرد و ناله و این حرفا . فقط باید تو بغل راه برده میشد . من که تا صداش در می اومد دل ضعفه می گرفتم .

بعد از این مراسم هم بعضی از شبها شوشو مجبور بود شیفت مراقبت از پدرش بره بیمارستان و من و نی نی تنها بودیم ! هیچ کس هم تو این میون نمی گفت بابا جون تو با یه بچه نمیترسی شبا تنها بمونی ؟!!!

خیلی از اون مدت دلگیرم با این همه به خاطر شرایطی که پدرشوشو داشت مخالفتی با رفتن اون به بیمارستان نمی کردم .

روزها از پی هم سپری می شد و ما تصمیم گرفتیم به خاطر اتمام دوره مرخصی من و برای نگهداری این پسر کوچمولو محل خونه رو به نزدیکی مامانم اینا منتقل کنیم . خلاصه کار روزای من شده بود گشتن تو روزنامه ها و تلفن زدن و قیمت گرفتن و چک و چونه زدن !

از این میون برخی موردا رو می رفتیم می دیدیم .منم مدام میترسیدم تو این رفت و امدها این پسملی سرمابخوره .

خلاصه اواسط اسفند بود که یه خونه مناسب با شرایط مالی و جغرافیایی پیدا کردیم و همه می گفتن این همه از خوش قدمی این نی نی خوشمزه ماست که همه چی براش به خوبی روبراه میشه . هزارماشالله !

من از همون موقع که حرف تعویض خونه به میون اومد شروع کردم به کارتن کردن وسائل و خود داستانی بود هر روز با نق و نوق های نی نی که یهو وسط کار دست منو میذاشت تو پوست گردو .

فعلا تا اینجا رو داشته باشین تا تو فرصت بعدی ادامه ماجراها رو شرح بدم !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)