صدرا صدرا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

صدرا کوچولو

ماجرای نی نی من(7)

خوب تا اونجا گفتم که با شوشوی تازه حاجی شده رفتیم بیمارستان عیادت پدرشوهر . بنده خدا خیلی اوضاع روبراهی نداشت و تا خالی شدن تخت بخش باید تو بخش اورژانس می موند . مراسم چهلم شوهر خاله شوشو هم به خوبی برگزار شد ، البته ما طبق روالسنت حسنه خونواده شوشو به اخر مجالس میرسیم همیشه . دوباره دوره تنهایی روزانه من و نی نی شروع شد ، شوشو بعد از ظهر ها خسته و کوفته از سر کار می اومد . ماه محرم و روزهای عاشورا - تاسوعا فرا رسید و من بر اساس اونچه که سر زردی گل پسری نذر کرده بودم باید گوسفندی رو ذبح می کردم اما از اونجایی که سالهاست بابام شب عاشورا گوسفندی رو به نیت سلامت خانواده قربونی می کنه بر ان شدم تا نذرم رو برای چند سال سرشکن کنم و...
24 مهر 1390

ماجراهای نی نی من (6)

تو پست قبلی یادم رفت یه موضوعی رو بگم که حالا می بینم بهتر شد یه پست جدا بهش اختصاص بدم !!! بابام از همون ماه اول تولد صد*را براش هر ماه روز به دنیا اومدنش یه کیک می گرفت و این بهونه ای می شد برای دور هم بودن و ابراز محبت پدربزرگ به نوه اش ! تنها ماهی که کیک نخریدیم و نقدا هدیه رو دریافت کردیم ماهی که مامانم به خاطر یه عارضه کوچیک بیمارستان بستری بود و ما اصلا دل و دماغ هیچ کاری نداشتیم !!! حالا پدربزرگ صد*را 11 کیک رو گرفته و ما باید دوازدهمین رو خلاصه تقبل کنیم ! ایشالا سایه این پدربزرگ بالای سر صد*را باشه سالهای سال !  
5 مهر 1390

ماجرای نی نی من (5)

خوب ماجرا رو تا ترخیص نی نی جون از بیمارستان و بهبود نسبی زردی تعریف کردم !  و اما ادامه  :   کم کم رفتن همسری به حج جدیت و قطعیت پیدا کرد و حالا باید در تدارک بستن چمدونهای اون میشدیم . خلاصه دلهره نگهداری و مسئولیت یه نوزاد چند روزه و هیجان سفر حج و تنهایی و دوره نقاهت همه و همه افکاری بود که مدام از گوشه ذهن من می گذشت.   تو این میون خریدهای لازم برای سفر همسری انجام شد .   روز 10 بعد از زایمان مامان با مواد معجزه گری کمر و شکم منو بست و شب منو راهی حمام کرد ! برای مهمونی حموم زایمون هم به علت کوچیکی خونه من مامان رستورانی رو رزرو کرد و با دعوت از مهمونها اونجا پذیرایی گرمی انجام شد . همین جا از زحمات ...
4 مهر 1390

ماجرای نی نی من (4)

بعد از یکی دو روز من و مامانم تونستیم تنها باشیم! البته یه مرد کوچولو باهامون بود ! شوشو صبا میرفت اداره و شب میومد. صد*را 6 روزه شده بود ! وقتی شب شوشو از سر کار اومد خونه گفت به نظر صورت بچه نارنجی میاد همون شد که خسته و کوفته راهی بمارستان مفید شدیم برای تست زردی . منم درد بخیه داشتم و یادم رفته بودم که شیاف بذارم برای همین درد امونمو داشت می برید.وقتی جواب آز رو دادن در عین ناباوری گفتن که درجه زردی 22 هست و باید سریع بستری بشه . هیج جا هم پذیرش نمی دادن ! زردی بالای 25 به گفته دکترا به تعویض خون بچه منجر میشد ! دیگه از ته وجود خدا رو صدا زدم و ائمه رو به نوبت واسطه کردم .دست اخر دست به دامن موسی بن جعفر شدم تا تو هئیت ...
27 شهريور 1390

ماجراهای نی نی من (3)

روز سه شنبه 6 مهر من از بیمارستان مرخص شدم و با همه دردی که داشتم ! با ذوق و شوق وارد خونه شدم که خواهر شوهر و شوشو شب قبل مرتب و منظمش کرده بودن . کم بودن شیرم باعث شده بود تا بواسطه شیردوش به ص*درا غذارسانی کنم ! شب بابا رفت و مامانم موند پیشم ! البته عصری خونواده شوشو و یکی از دوستامون اومدن دیدنی .اما واقعا اگر خودم دور و برم زائو داشته باشم هیچ وقت دو سه روز اول مزاحم ارامشش نمیشم ! محبت و نگرانیمو با تماس تلفنی بهش نشون میدم ! چون ادم بعد از نه ماه خستگی ، استرس و دلهره بعد از اون درد زایمان و ورود به یه مرحله تازه از زندگی احتیاج داره به اینکه کمی با خودش خلوت کنه . نیاز به مادرم رو کاملا حس می کردم ! شاید کوچیک بودن محیط خو...
27 شهريور 1390

ماجراهای به دنیا آمدن نی نی ما(2)

دوشنبه صبح درحال انجام کارهای اداره بودم که یهو یه تغییراتی رو حس کردم ! وقتی چک کردم دیدم بعلهههه ! کیسه آب ظاهرا سوراخ شده و لحظات انتظار رو به پایان رسیده . به دکترم زنگ زدم گفت که سریع خودتو برسون بیمارستان و با من در تماس باش مدام . خلاصه همسری و خواهرم رو خبر کردم و رونه بیمارستان شدیم از توی راه هم به خواهر همسری مطلع کردم . وقتی رسیدیم هنسری رفت دنبال کارای تشکیل پرونده و من داشتم از نگرانی می مردم ! بیمارستان هم مدام می گفت ساک بچه رو بدین ! هی می گفتم بابا من از سر کار اومدم و همراهم نیست ! همسری هم با جواد دوستش رفتن و لباسای نی نی گولو رو اوردن ! منو به بخش زایمان راهنمایی کردن و گفتن که آماده شم . تو همون اثنا هم...
14 شهريور 1390

ماجراهای به دنیا آمدن نی نی ما (1)

روز شنبه 3/7/ 89 برای آخرین چکابها رفتم پیش خانوم دکتر ع ز ی ز ی ن ژ ا د . پس از چک کردن ضربان قلب وقتی داشت سونو انجام میداد گفت که رسوب دور بچه رو احاطه کرده و اگر اینطور پیش بره روند اکسیژن رسانی به بچه کم میشه وخطرناک خواهد شد . برای همین دستور انجام سونوی بیوفیزیکال رو داد . دیگه دنیا رو سرم خراب شد و من کهخدای استرس و دلهره هستم دیگه خواب و خوراک نداشتم تا فردا بشه و برم سونو . یکشنبه صبح اولین کاری که کردم پر کردن برگه مرخصی ساعتی تو اداره و رفتن پیش دکتر ش ا ک ر ی بود . وقتی دکتر سونو رو انجام میداد تشخیص دکتر خودمو تائید کرد و گفت باید به روش سزارین زایمان کنی و از این تاریخ تا حدود 10 روز میشه صبر کرد . اما مثکه گوش این نی نی...
14 شهريور 1390

صدرا و آش دندونی !

بالاخره مروارید کوچولوهای صدرا جون من جوونه زد ! دوشنبه 22 فرودین 90 صبح ساعت 8 صدرا جون رو  با تاخیر 15 روزه ای برای تزریق واکنس شش ماهگی به درمانگاه ماهان بردیم . بچه ام در نهایت کنجکاوی و مظلومی به تزریق واکسن تن داد و بعدش اوردمش پیش مامان پری . توی راه هم کلی ناله کرد که دلمو ریش کرد . اون روز رو رفتم سر کار و مدام دلم تو خونه بود و با تماسای مکرر تلفنی از حالش جویا میشدم . فردای اون روز رو مرخصی گرفتم و علاوه بر مراقبت از صدرای واکسن زده لوس شده کمی به مرتب کردن خونه جدید پرداختم وکمدهای لباسمون رو مرتب کردم . بابا علی هم از اون طرف کارای قرارداد خونه قدیم رو انجام داد و شب با شیرینی اونم از نوع بلژیکی راهی خونه شد .از ه...
5 شهريور 1390

صدرا وارد 12 ماهگی میشود !

صدرا ی من امروز شنبه 5 شهریور 90 با دنیای 11 ماهگی خداحافظی و به دنیای 12 ماهگی سلام کرد ! صدرا شمارش معکوس رو برای یه ساله شدن شروع کرده . مامانی صدرا میخواد در آستانه یه سالگی این بزرگ مرد کوچک براش یه پست بنویسه و شرح ماوقع این یه ساله رو به طور خلاصه ثبت کنه تا برای صدرا یادگار بمونه پسرم ایشالا 120 ساله شی و صحیح و سالم زیر سایه الطاف خدا زندگی کنی .    
5 شهريور 1390