صدرا صدرا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

صدرا کوچولو

ماجراهای نی نی من (10)

و اما رسیدیم به مبحث شیرین تولدددددددددد تولد گل پسری ما 5 مهر بود اما چون وسط هفته بود و منم شاغل نمی تونستیم همون شب براش برنامه ای داشته باشیم ! هفته بعدش هم تولد نی نی یکی از دوستامون بود که بقول شوشو امسال پیش دستی کرده بود و برای اولین بار تو مدت اشنایی مون میخواست برای نی نی اش تولد بگیره . خلاصه من از قبل یه لیستی از مهمونای احتمالی و غذاهای مورد نظر برای تهیه نوشته بودم . اول میخواستم یه تولد دوستانه و فامیلی بگیرم اما با مشورت با همسری به این نتیجه رسیدیم که باید تولد رو یا دوستانه بگیریم یا فامیلی !!! در نتیج مهمونی دوستانه شد ! من از دو سه ماه قبل در تدارک خرید لوازم تزیئنی برای تولد بودم و از هر جا هر چی میدیدم می خرید...
8 آبان 1390

ماجرای نی نی من(9)

و اما خونه جدید ........ این اولین اسباب کشی من بود و اولین مستاجر نشینی زندگی ام ! که البته همه رو به خاطر گل پسری به جون و دل خریدم . جا افتاده تو خونه جدید و چیدن خونه و خریدهای لوازم لازم از جمله کارهایی بود که حدود یه ماه ما رو به خودش مشغول کرد و باعث شد زمانایی که برای خرید و تهیه لوازم بیرون از خونه بودیم رو دور از نی نی سپری کنیم و نی نی همچنان مهمون خونه مادربزرگ باشه !!! حساسیتهای اطرافیان به این جابجایی زیاد بود به چند علت ، یکی اینکه من خیلی خیلی به مامانم نزدیک شده بودم ، دیگه اینکه اومدن گل پسری و نقطه توجه بودن مزید بر علت شده بود و دیگری اینکه خونواده همسری تازه پدرشونو از دست داده بودن و به قولی به مصاحبت بیشتر اعلام ...
2 آبان 1390

میون بر !

یه میون بر کوچیک بین نوشته هام بزنم ! نی نی گولوی من الان در حالی که چند روزی به 13 ماهگی داره می تونه به سرعت باد چاردست و پا بره . یه کمی مستقل بایسته ، خیلی حرفه ای با هر آهنگی برقصه ، همچنان به صوت قرآن و اذان توجه خاص می کنه . اسم بابا و مامانش رو به خوبی صدا می کنه ( البته اوای اسم ها رو بیشتر صدا می کنه ) . دست دسی و سر سری می کنه موقع سلام کردن دست میده ! بای بای می کنه ! خودشو با جمع کردن بینی و چشمش موش می کنه !  
1 آبان 1390

ماجرای نی نی من(8)

زمستون 89 رو با هر سختی بود تو خونه کوچیک دوست داشتنی مون گذروندیم . برای حموم کردن صدرا پروسه ای رو باید طی می کردیم که مبادا سرمابخوره ! سشوار و بخار اب و پتو و کیسه گرم و ..... یکی از چیزایی که از مسافرتمون اورده بودیم و فقط و فقط هم به نیت صدرا بود این کیسه های شنی بود که باید با استفاده از مایکروفر برای گرم کردنش بکار می بردیم . تو همه دوران پائیز و زمستون کلی به دادمون رسید .حتی اون ایام که شوشو هم حج بود من و مامان شیفتی برای گرم کردن اون تا صبح بیدار میشدیم ! از اون کوچیکی صد را نه تو سرما می تونست بخوابه نه تو محیط خیلی گرم . یکی از بعدازظهرهای جمعه در حالی که شوشو داشت مبلهای خونه رو دونه دونه باز می کرد و من به بسته بندی و...
27 مهر 1390

ماجرای نی نی من(7)

خوب تا اونجا گفتم که با شوشوی تازه حاجی شده رفتیم بیمارستان عیادت پدرشوهر . بنده خدا خیلی اوضاع روبراهی نداشت و تا خالی شدن تخت بخش باید تو بخش اورژانس می موند . مراسم چهلم شوهر خاله شوشو هم به خوبی برگزار شد ، البته ما طبق روالسنت حسنه خونواده شوشو به اخر مجالس میرسیم همیشه . دوباره دوره تنهایی روزانه من و نی نی شروع شد ، شوشو بعد از ظهر ها خسته و کوفته از سر کار می اومد . ماه محرم و روزهای عاشورا - تاسوعا فرا رسید و من بر اساس اونچه که سر زردی گل پسری نذر کرده بودم باید گوسفندی رو ذبح می کردم اما از اونجایی که سالهاست بابام شب عاشورا گوسفندی رو به نیت سلامت خانواده قربونی می کنه بر ان شدم تا نذرم رو برای چند سال سرشکن کنم و...
24 مهر 1390

ماجراهای نی نی من (6)

تو پست قبلی یادم رفت یه موضوعی رو بگم که حالا می بینم بهتر شد یه پست جدا بهش اختصاص بدم !!! بابام از همون ماه اول تولد صد*را براش هر ماه روز به دنیا اومدنش یه کیک می گرفت و این بهونه ای می شد برای دور هم بودن و ابراز محبت پدربزرگ به نوه اش ! تنها ماهی که کیک نخریدیم و نقدا هدیه رو دریافت کردیم ماهی که مامانم به خاطر یه عارضه کوچیک بیمارستان بستری بود و ما اصلا دل و دماغ هیچ کاری نداشتیم !!! حالا پدربزرگ صد*را 11 کیک رو گرفته و ما باید دوازدهمین رو خلاصه تقبل کنیم ! ایشالا سایه این پدربزرگ بالای سر صد*را باشه سالهای سال !  
5 مهر 1390

ماجرای نی نی من (5)

خوب ماجرا رو تا ترخیص نی نی جون از بیمارستان و بهبود نسبی زردی تعریف کردم !  و اما ادامه  :   کم کم رفتن همسری به حج جدیت و قطعیت پیدا کرد و حالا باید در تدارک بستن چمدونهای اون میشدیم . خلاصه دلهره نگهداری و مسئولیت یه نوزاد چند روزه و هیجان سفر حج و تنهایی و دوره نقاهت همه و همه افکاری بود که مدام از گوشه ذهن من می گذشت.   تو این میون خریدهای لازم برای سفر همسری انجام شد .   روز 10 بعد از زایمان مامان با مواد معجزه گری کمر و شکم منو بست و شب منو راهی حمام کرد ! برای مهمونی حموم زایمون هم به علت کوچیکی خونه من مامان رستورانی رو رزرو کرد و با دعوت از مهمونها اونجا پذیرایی گرمی انجام شد . همین جا از زحمات ...
4 مهر 1390