صدرا صدرا ، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

صدرا کوچولو

من اومدم م م م م !

1390/2/4 9:28
نویسنده : مامان صدرا
185 بازدید
اشتراک گذاری
سلام

بهتره از زمانی که مامانی و بابایی فهمیدن من پا به عرصه جهان گذاشتم براتون بگم . صبح روز ۲۱ بهمن ۸۸ مامانی برای رفع شک و شبهه از اومدن من از بی بی چک استفاده کرد و یهو دید که دو خط بی بی چک پر رنگ شد .

در حالی که دست و پای مامانی از هیجان اومدن من وروجک تو زندگیشون می لرزید با صدایی لرزان بابایی رو صدا کرد و بی بی چک رو بهش نشون داد ، اما از اونجایی که بابایی یه وقتایی تو این چیزا گیجه با توضیح بیشتر مامانی فهمید که چه خبره و مامانی رو برای ازمایش دقیق تر تا ازمایشگاه همراهی کرد .

دل تو دل مامانی نبود تا نوبتش شد و یه خانم البته تا قسمتی ناوارد ازش خون گرفت و کلی دستش رو کبود و سیاه کرد . تازه گفت برای جواب ازمایشگاه هم ساعت ۵ بعد از ظهر به بعد تماس بگیرن .

خلاصه مامانی مدام لحظات پر تنشی رو می گذروند ،ساعت شماری و دقیقه شماری می کرد تا ساعت ۵ شه !

مامان پری و خاله هم برای ظهر اومدن پیش مامانی و سعی کردن تا هی حال و هواشو عوض کنن و حواسشو پرت کنن تا کمتر به من فکر کنه !!!

بالاخره ساعت ۵ شد و مامانی به ازمایشگاه زنگ زد و فهمید که من ۱۰۰ درصد مهمون دلش شدم . بابایی هم با شنیدن این خبر با یه سبد گل بزرگ وارد خونه شد و اونو به مامانی تقدیم کرد .

شب هم مامان پری یه سکه طلا برای خبر خوشی که مامانی و بابایی از اومدن من بهش داده بودن ، به اونا داد .

مامی سوری و عمه ستاره و سپیده هم وقتی خبر اومدن منو شنیدن به وجد اومدن . عمه سپیده گریه کرد و عمه ستاره مامانی رو بوسید .

عمه سهیلا هم که راه دوره با شنیدن خبر اومدن من جیغ بنفشی کشید و از عمه شدن خوشحال شد !

اما از اونجایی که مامانی من خدای استرس دل تو دلش نبود تا بره پیش دکتر و اون تائید کنه .

چند روز بعد مامانی رفت دکتر و خانوم دکتر مهربون باز اومدن منو تائید کرد و به مامانی گفت دلهره و استرس رو از خودت دور کن .

ای خدا تا نیومده بودم مامانی یه جور استرس داشت حالا که اومدم یه جور .

خلاصه باز مامانی دلش پر از نگرانی بود تا صدای قلب کوچولوی منو بشنوه .روز ۵ اسفند مامانی برای دیدن قلب من رفت پیش یه خانوم دکتر مهربون دیگه و ایشون در کمال خونسردی تشکیل قلب اینجانب ، وروجک زندگی مامانی و بابایی رو به مامانی نوید داد .

مامانی دیگه دل تو دلش نبود و دوست داشت زودی بابایی رو از این موضوع با خبر کنه .

و اما وقتی بابایی مهربون منو دید اشک تو چشاماش حلقه زد و قلبش مثه قلب پر طنین من به تپش افتاد .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)